امام غریب
یا غریب الغربا
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||||
ماجرای دختر فلج و نابینا که پشت پنجره فولاد امام رضا(ع) شفا پیدا کرد
_ حرم امام علی بن موسی الرضا(ع) پهنه پرتو فشانی انوار الهی و به فرمایش رسول خدا(ص) «قسمتی از بهشت»، یا دارالشفای دردمندان و خانه امید غم رسیدگان و محل نزول ملائک است. در هر لحظه از شب و روز که به زیارت حرمش بشتابی صحن و سرای ملکوتیاش را آکنده از شیفتگان و دلباختگانی مییابی که سرشک شوق از دیده میبارند و آرامش حضور در این بارگاه را بر جان خویش میافشانند چنان که گروهی برای رسیدن به مراد خویش انگشتانشان را حلقه ضریح کرده، عطش چشمانشان را با نگریستن به گلدستهها فرو مینشانند و تپش دلهای بیقرارشان را با نظاره به گنبد طلا آرامش میبخشند. به گزارش برنا، شکوه حرم رضوی از هر منظری که بنگری چشمنواز است و جذبهاش تکرار را بر نمیتابد و هر دردمندی، سالخورده یا میانسال یا خردسال، روی سوی تنها آرامشگاهی دارد که در آن امید خالصانه هیچ مخلصی رنگ نمیبازد.پیرامون ضریح مطهرش هماره آکنده از ولایت پیشگانی است که هرگز دل به غیر بارگاه ولایت نسپردهاند و امیدی جز از این بارگاه نمیبرند و این احساس آسمانی خود را با فریاد کردن صلواتهای پیاپی به آگاهی میرسانند. اشک دیدگان هر یک از آنها فریاد رسایی است گویای دردهاشان که تنها سرورشان عرض حال آنان را از سرشک دیدههاشان میخواند و بیهیچ گفتگویی خواسته ایشان بر میآورد.آنچه در ادامه میخوانید ماجرای مرضیه عظیمی، 15 ساله، ساکن مشهد است که پیش از این دارای بیماری اعصاب و تشنج، فلج پاها و نابینایی بوده و در تاریخ 13/3/72، پشت پنجره فولاد حرم قدس رضوی شفا پیدا کرده و پایگاه اطلاع رسانی آستان قدس رضوی آن واقعه را به ثبت رسانیده است. دکتر عینک ذرهبینیاش را از روی چشمهایش برداشت، از پشت میز بزرگش بلند شد و به طرف صندلی چرخدار مرضیه آمد. مقابل او ایستاد و در حالی که با تعجب به هیکل بزرگ او که به بیحرکت میان صندلی افتاده بود نگاه میکرد، گفت: چند سال دارد؟ صغری خانم با گوشه چادرش اشکهایش را پاک کرد: پانزده سال آقای دکتر! دکتر سرش را به طرف او برگرداند: فقط پانزده سال؟ و بدون اینکه منتظر جواب بماند، دوباره نگاهش را به طرف مرضیه چرخاند. پاهای ورم کرده و بزرگی که به صورت ناخوشایندی آویزان شده بودند، تنه بزرگی که بر روی صندلی به یک طرف خم شده بود و صورت گوشت آلودی که بیشتر به یک توپ پر باد شباهت داشت. پرسید: باید دویست و پنجاه کیلویی وزنش باشد، اینطور نیست؟ صغری خانم کمی جلو آمد: سیصد کیلو آقای دکتر! ـ شما مادرش هستید؟ ـ بله! ـ گفتید تمام پزشکان جوابش کردهاند؟ ـ بله آقای دکتر! لطفاً پرونده پزشکیاش را به من بدهید. صغرا خانم پرونده قطور مرضیه را به دست دکتر داد و به گوشه اتاق رفت، گوشه چادرش را به دندان گرفت و شروع کرد به جویدن آن. دکتر پشت میزش نشست، عینکش را دوباره بر چشم گذاشت و به مطالعه پرونده مشغول شد، بعد سرش را بلند کرد و پرسید: سکته مغزی هم داشته؟ ـ بله آقا، سکته مغزی، بعد هم تشنج. نمیتواند دستهایش را کنترل کند، کتری را که به دست میگیرد، هر لحظه ممکن است آب جوش را روی پاهایش بریزد. ـ اما وزنش چطور؟ این همه اضافه وزن چطور پیدا شد؟ ـ وقتی بیماری اعصاب گرفت، گفتیم که دیگر کار خانه نکند، البته قبل از بیماری خیلی کار میکرد، کارهای سنگین و طاقتفرسا، البته من مقصر نبودم، رسیدگی به شش بچه کوچک کار آسانی نبود، همین موقع بود که تعادل روحی او به هم خورد، بیمار که شد دیگر کار نکرد، کارش این بود که گوشهای مینشست و با کسی حرف نمیزد، ما اصلاً متوجه اضافه وزن او نبودیم و عاقبت هم این وزن زیاد پاهایش را از کار انداخت. مادر مرضیه ساکت شد، اشکهایش را پاک کرد و دوباره به جویدن گوشه چادرش مشغول شد. دکتر آه سردی کشید، از پشت میز کارش بلند شد، به طرف مرضیه آمد، دستش را به طرف چشم راست او برد و پلکش را بالا زد، دستش را پایین آورد و این بار چشم چپ را معاینه کرد. سپس پرسید: اما درباره چشمهایش چه میگویید، آیا قبل از اینکه به بیماری چاقی مبتلا شود، چشمهایش عیبی داشتهاند؟ ـ نه آقای دکتر چشمهایش خوب خوب بود، اما نمیدانم چطور خیلی زود چشمهایش را هم از دست داد، حالا هم که یک تکه گوشت شده، نه راه میرود نه جایی را میبیند. هر چه دوا و درمان کردیم فایده نداشته، حالا فقط امید من به شماست. دکتر با ناراحتی به طرف پنجره اتاق رفت، آن را باز کرد و به خورشید که همه جا را روشن کرده بود، نگاهی انداخت و وقتی به این مسأله فکر کرد که چشمهای مرضیه از این دریای نور نصیبی ندارند. نظرات شما عزیزان: |
قالب های نازترین جوک و اس ام اس زیباترین سایت ایرانی جدید ترین سایت عکس نازترین عکسهای ایرانی بهترین سرویس وبلاگ دهی وبلاگ دهی LoxBlog.Com
<-PollItems->
|